از مزایای مامان جهانگرد داشتن، اینه که زیاد سفر می ریم! همه ی آدم بزرگا کار می کنن بعد واسه تعطیلات مسافرت می رن ، اما مامانی من مسافرت کارشه! کار اینجا یعنی همون شغل فکر کنم. مزیت دیگه اینه که چون من هنوز فندقی ام ، نیازی نیس که خودم چمدونمو ببندم ، مامان خوب از پسش برمیاد ، راضی ام ازش! این دفعه قراره بریم سنگاپور. اما من نفهمیدم اسمش دقیقا یعنی چی؟ سنگش آپوره؟ یا فامیلی یه نفره ؟ سنگاپور، پسر سنگا؟! اصلا مهم نیس حالا! شنیدم که مامان به بابا می گفت سنگاپور ، کوچکترین کشور جنوب شرقی آسیاست. امیدوارم اونقدر کوچیک نباشه که ما توش جا نشیم ، همین طور عروسکم! … خدای من! چقدر هوا اینجا گرمه! از فرودگاه تا هتل پختم از گرما ، واسه همین دارم نق می زنم تا شاید خانواده ی محترم بی خیال گردش رفتن بشن. آقا یه کم استراحت کنین حداقل! نق زدن فایده ای نداشت و مامان نزدیک غروب ، اون آویز خوشگله گوشیشو به دستم داد و حواسم پرت شد… الان با خیال راحت تو کالسکه ام نشستم و هوا هم خنک تر شده. چشامو با دقت به اطراف می چرخونم؛ اما اینجا که کوچیک نیست! همه توش جا می شن! … بابا بغلم کرده و همه ش می گه : ببین ماهنی خانوم؟! ببین اون مجسمه چقدر قشنگه؟! مامانش از ما یه عکس کنار اون می گیری؟ همون طور که به سمت مجسمه می ریم ، با خودم می گم احتمالا همین مجسمه ، سنگاپوره! یه ماهی که سرِ شیر داره ، شکلش که عجیبه ، از اونجا که نمی دونم سنگاپور چیه و نمی دونم این چه حیوونیه ، نتیجه می گیرم که این حیوونه سنگاپوره!! دیگه واقعا خسته ام، ترجیح می دم همین جا تو بغل بابایی لالا کنم ، مگه من چند سالمه که همه ش به این مسایل مهم فکر کنم؟! خسته می شم خب!!